ورود    به    سامانه    مدیریتی

شهید علی صیاد شیرازی

  • نام شهید: علی صیادشیرازی
  • نام پدر: زیاد
  • تاریخ تولد: 1323/03/04
  • محل تولد: درگز
  • تاریخ شهادت: 1378/01/21
  • محل شهادت: ترور درب منزل (تهران)
  • مسئولیت: جانشین ستاد
  • یگان خدمتی: ستاد کل نیروهای مسلح
  • گلزار: بهشت زهرا تهران


زندگیـنامه سپهبد علی صیاد شیرازی


نام كوچك من علی است و نام خانوادگی ام صیاد شیرازی و نام پدرم«زیاد». البته چون ما از تیره ی عشایر هستیم، قبلا به ایشان «زیادخان» می گفتند. نام پدر بزرگ ما «صیادخان» بود و اصالتا تیره ی عشایر ما مربوط به تیره ی«اخت افشار» است كه در سرزمینی بین فارس و كرمان امتداد دارد. پدر من در ۱۲ سالگی به همراه برادرانش به درگز كوچ می كنند. همان جا ازدواج می كند و من نیز در همان جا متولد می شوم. تا سه-چهار سالگی من در مشهد بودم، اما پدرم به واسطه ی این كه ژاندارم بود، از درگز به مشهد، رفت و آمد می كرد تا این كه به گرگان منتقل شد و در همین شهر، تحصیلات ابتدایی را تمام كردم. بعد به شاهرود رفتیم و از آن جا به آمل و گنبد و از گنبد دوباره برگشتیم گرگان. در سال۱۳۲۳ متولد شدم. دو خواهر و شش برادر بودیم كه یك برادرمان در جوانی به رحمت خدا رفت.
 
تیمسار! خیلی دوست دارم خاطره ای از دوران كودكی تان بشنوم. چیزی در ذهنتان هست؟
بله، داستانی یادم هست كه به عنوان یكی از مصادیق بارز مقررات زیبای الهی است و مربوط به زمانی می شود كه من هشت-نه ساله بودم.
تابستان بودم. مادرم به من گفت برو سراغ برادرت-او كوچك تر از من بود و یك مقدار شر و با بچه ای دیگر، رفته بود به باغ مردم
من به قصد این كه او را بیاورم، راه افتادم. وقتی رفتم، دیدم او و چند نفری از دوستانش رفته اند بالای درخت و میوه می خورند. حقیقتش یك هوس شیطانی وسوسه ام كرد، منتهی یك جنگی در درون من بر پا شد كه :«تو خودت آمدی برادرت را ببری، حالا چه طور شده كه می خواهی مثل آن ها بالای درخت بروی؟!» این جنگ تا آن جا ادامه پیدا كرد كه آن هوس بر من و آن عقل و منطقی كه رنگ معنوی داشت، حاكم شد.
در نتیجه از دیوار بالا رفتم تا خودم را بیندازم توی باغ. به بالای دیوار كه رسیدم، دیدم كه ماری درست جلوی صورت من، زبانش را تكان می دهد. خیلی وحشتناك بود. آن قدر كه از ترس خودم را پرت كردم پایین. دمپایی هایم را در آوردم و به سرعت دویدم سمت منزل. طوری هم می رفتم كه انگار مار دنبالم می كند. قدری كه رفتم، ایستادم و دیدم از مار خبری نیست. هیچ وقت یادم نمی رود، همان جا شروع كردم به محاكمه كردن خودم.
می گفتم: «مگر مادرت تو را نفرستاده كه بروی جلو كار خلاف شرع برادرت را بگیری؟ حالا می خواستی خودت هم همین كار را انجام بدهی؟ دیدی سرنوشتت چه طور شد؟! مار نزدیك بود تو را نیش بزند.»
و خداوند نگذاشت بروم و گرفتار آن خطا بشوم و این، برایم درس شد. خاطره ی شیرین و در عین حال عبرت آموزی بود. بفرمائید درس و مدرسه را چه كار كردید؟
 
 تا قبل از دوران متوسطه و بعد از آن را در رشته ی ریاضی و در گرگان درس خواندم. همیشه جزء نفرات اول بودم. هیچ كمكی هم نداشتم، اما خداوند مقدر كرد كه من با روحیه ای خود جوش، به تحصیل ادامه دهم. این طور تشخیص دادم كه برای دیپلم باید بیایم تهران و مقدمات رفتن به دانشگاه را فراهم كنم.
منظورتان دانشكده ی افسری است؟
مسیر فكر و ذهن و ذوقم، فقط نظامی شدن بود و همیشه به همین فكر می كردم. هر چند دیگران مرا نهی می كردند كه تو درست خوب است و برو رشته های دیگر، اما علاقه ی من نظامی گری بود.
طوری كه پدرتان می گفت، در ماموریتی به تهران، برایش مشكلی پیش آمده بود. ظاهرا این موضوع به همان زمانی بر می گردد كه شما به دانشگاه رفتن فكر می كردید؟
بله همین طور است. در تهران، دژبان ها، پدرم را دستگیر می كنند، سرش را می تراشند و باز داشتش می كنند و چون به همه ی دستگاه و شاه دشنام داده بود، از ارتش هم اخراجش می كنند. این باعث شد وضع مالی پدرم به هم بریزد. من ناچار بودم خودم را به یك شكلی اداره كنم. تدریس ریاضیات می كردم و همین، برایم ذخیره ای بود.
در همین اثنا در دانشكده ی افسری، جزء نفرات اول قبولی شدم و مدت سه سال درس خواندم.
 
 دانشكده ی افسری را چه طور جایی دیدید؟ با روحیات مذهبی شما سازگار بود؟
دانشكده ی افسری، فضایی بسیار پاك بود. حتی من الان هم با آن جا ارتباط درسی دارم، می بینم با آن زمان تفاوتی ندارد. خلای كه آن زمان بود، رسمیت نداشتن فرایض دینی بود كه در متن برنامه ها قرار نداشت و در حاشیه بود. كسی هم با حاشیه كاری نداشت. من بهترین روزه های مبارك را در دانشكده گرفتم. در گروهان مان موقعیت خاصی پیدا كردم و حتی منشی افتخاری گروهان شدم.
در جایی گفته اید در زمان دانشجویی، وضعیتی را به وجود آوردید كه همه تشویق به روزه گرفتن شدند. موضوع چه بود؟ تعدادی از سربازها روزه می گرفتند و عده ی دیگری نه. برای این كه نگهبان، روزه بگیرها را بشناسد، اسم و محل استراحت شان را مشخص كرده بودم، مانده بود فرمانده گروهان، تا در صورت تصویب، اجرایی شود. فرمانده كه این نمودار را دید، با گستاخی آن را كنار انداخت و گفت: «امسال كسی روزه نمی گیرد.» تا این را گفت، خشمی درونی در من به وجود آمد. در چنین حالتی هیچ چیز برایم مهم نبود كه بعد از سه سال زحمت كشیدن، بیرونم می كنند.با تمسخر نگاهش كردم . گفتم:« مگر می شود روزه نگیرند و فریضه ی الهی را انجام ندهند؟!» گفت:«حالا می بینی كه می شود.» من سریع این حرف را بین سربازان گروهان منتشر كردم.
همه ی آن هایی كه نمی خواستند روزه بكیرند، گفتند:« ما می خواهیم روزه بگیریم.» و به یك باره وضع گروهان عوض شد. او آمد سخنرانی كرد و گفت:« همین خدمت شبانه روزی، روزه و عبادت ماست، دانشجو نباید خودش را ضعیف كند. با شكم گرسنه نمی شود مطالب علمی فهمید. پس بنابراین امسال كسی روزه نمی گیرد و من دستور داده ام جیره ی گروهان ما را در سحری قطع كنند.»
این خبر به گروهان های دیگر هم رسید و برای این فرمانده خیلی بد شد. قضیه مفصل است تا این كه همین فرمانده با حالتی تمسخر آمیز آمد سخنرانی كرد و گفت :« من می خواستم ببینم كدام دانشجو روزه می گیرد و كدام یكی نمی گیرد.» و از آن لحظه به بعد، دستورش را عوض كرد.
تا قبل از این كه وارد خدمت در رسته ی توپخانه بشوید، آموزش دیگری هم دیدید؟
چرا. دوره ی رنجری و چتر بازی را گذرانده ام. در این دوره، نفر دوم شدم. البته نفر اول به واسطه ی آن كه یكی از اقوامش جزو اساتید بود، نمرات او را طوری داده بودند كه اول بشود، ولی من اعتراضی نداشتم.
و وارد خدمت در رسته ی توپخانه شدید!
دوره ی توپخانه را در اصفهان گذراندم. پدر و مادرم را هم آورده بودم و به درس های بچه ها رسیدگی می كردم. البته هنوز مجرد بودم. تا این كه دوره هم تمام شد و من منتقل شدم تبریز. در آن جا جزو افسران شاخص شده بودم. این ها را كه می گویم، به خاطر آن است كه خداوند داشت ما را آماده می كرد تا به كارآیی بالاتری برسیم.
 
تیمسار، اگر موافقید كمی راجع به ازدواج تان با خانم عفت شجاع بگوئید.
خدای متعال در زندگی، دستم را خیلی گرفته است، از جمله در بعد ازدواج. من در شهرستان های مختلفی كه بودم، دنبال ازدواج هم بودم، ولی هر كس معرفی می شد، همان وضع ظاهرش را كه می دیدم، احساس می كردم نمی توانم با او زندگی كنم. پیش از این ها پدر و مادرم هر چه پیشنهاد می كردند، رد می كردم تا این كه زمینه ی خواستگاری از همسرم فراهم شد. او دختر عمویم هست و من آن چه در ظاهر ایشان می دیدم حجاب بود و احساس می كردم می توانم به چنین فردی اعتماد كنم و این طور شد كه با خیال راحت انتخابم را بر همین مبنا نهادم.
ظاهرا در همین مقطع است كه برای آموزش به آمریكا اعزام می شوید.
بله، در سال ۱۳۵۲ بود كه كنكور سراسری زبان انگلیسی افسران اعلام شد. با وجود آن كه مدتی از كتاب فاصله گرفته بودم اما با مروری سطحی وارد آزمایش و خوشبختانه قبول شدم. این پاداش خداوند بود. برای یك دوره ی فشرده به تهران رفتم كه مربی این كلاس ها آمریكایی ها بودند.در این دوره هم قبول شدم و برای سه ماه به آمریكا اعزامم كردند؛ دوره ی تخصصی هواسنجی بالستیك كه مربوط به توپخانه است. هنوز دوره تمام نشده بود كه نامه ای از پدرم به دستم رسید كه در آن نوشته بود:« پسرم! فرزندت متولد شد، دختر است و ما اسم او را مریم گذاشتیم-اكنون او ازدواج كرده و واقعا مایه ی افتخارم است-من این دوره را با رتبه ی ممتاز گذراندم، طوری كه تمام روزنامه های مركز توپخانه، این خبر را پخش كردند.
چند وقت بعد، فرمانده ی نیروی زمینی، غلامحسین اویسی معدوم، دعوتم كرد؛ تبریك گفت و بعد هم دستور داد تا من از اسلام آباد غرب به اصفهان منتقل شوم و آن جا مربی باشم.
و آمدیم اصفهان.
از همان روز ورودمان به اصفهان، بركات ظاهر شد. مومنین، آپارتمان مناسبی را برایمان دیدند و در دانشكده ی توپخانه –كه آن قدر تراكم استاد بود-برایم سر و دست می شكستند.
برای طلبه های حوزه ی علمیه، آموزش زبان انگلیسی می گذاشتم و از طرفی خودم هم آموزش تفسیر قرآن و عربی می دیدم. به هر صورت فعالیتم در اصفهان زیاد بود.
نمونه ای از این بركات خداوند در ذهنتان هست؟
عراق در مرز تحركاتی كرده بود و سپهبد یوسفی-فرمانده لشكر تبریز-مامور شده بود تا قرارگاهی تاكتیكی در كردستان ایجاد كند. او من را- كه ستوان یك بودم-با تعدادی سرهنگ و سرگرد دیگر، برای ستادش انتخاب كرد. من شده بودم آجودان عملیاتی اش آن روزها نمی دانستم كه روزی فرمانده ی عملیات غرب كشور خواهم شد و آگاهی داشتن از منطقه، آن هم در سطح قرارگاه برایم مهم خواهد بود. و در اصفهان بود كه اولین هسته ی تشكیلات ما به صورت مخفی شكل گرفت و من با شهیدان«كلاهدوز» و «اقارب پرست» آشنا شدم.
دوره ی دوم زندگی شما، یعنی دوران بعد از پیروزی انقلاب هم بسیار حماسی و شنیدنی است. آن قدر كه باید ساعت های متمادی بنشینیم و فیض ببریم.
به اجمال می گویم: سه روز قبل از پیروزی انقلاب، بازداشت، اما با پیروزی انقلاب آزاد شدم و به دنیای نورانی خدمت در ارتش اسلام وارد شدم. همان روزها، ضد انقلاب توطئه ی سنگینی را آغاز كرده بود. پنجاه و نه نفر پاسدار اصفهانی را در جاده ی سردشت-بانه به شهادت رسانده بودند. من همراه برادرم«سردار صفوی» و در معیت«دكتر چمران» وارد سردشت شدیم. هفده روز طول كشید تا ما توانستیم طرحی را آماده و سپس سردشت را آزاد كنیم. شهر سنندج در تصرف ضد انقلاب بود. شهرهای دیگری مانند دیواندره، مریوان،سقز و بانه هم دست ضد انقلاب بودند كه در كمتر از سه ماه این شهرها هم آزاد شدند.با اعطای دو درجه ی موقت، به عنوان فرمانده ی عملیات غرب كشور منصوب شدم. اما به موجب سعایت هایی كه علیه من شد، توسط بنی صدر، از این مسئوولیت عزم شدم. دو درجه ام را نیز گرفتند. با فرار بنی صدر و انتخاب رئیس جمهور جدید(شهیدرجایی) دوباره فراخوانی شده و با اعطای دو درجه، مجددا ماموریت یافتم تا قرارگاه عملیاتی شمال غرب را فعال كنم كه در همین مقطع موفق شدیم دو شهر اشنویه و بوكان را هم آزاد كنیم. در هفتم مهرماه سال شصت، از سوی امام امت به عنوان فرمانده نیروی زمینی ارتش انتخاب شدم. در مدت پنج سال انجام وظیفه در این مسئوولیت، در عملیات های طریق القدس، فتح المبین، بیت المقدس، و ده ها نبرد دیگر شركت داشتم تا این كه از این پست استعفا كردم و بدون وقفه و بنا به امر امام راحل، به نمایندگی ایشان در شورای عالی دفاع منصوب شدم كه تا پایان جنگ ادامه داشت.
و بعد هم در ستاد كل نیروهای مسلح مشغول به خدمت شدید.
 

درخواست ستاد كل بود. رهبر معظم انقلاب هم موافقت فرمودند و من به عنوان معاونت بازرسی ستاد كل منصوب شدم و بالاخره با حفظ سمت، چهار سالی است كه جانشین رئیس ستاد كل نیز هستم.
یكی از كارهای مهم و اساسی شما كه شاید بتوان گفت ارزشی فراتر از حضور در صحنه های نبرد دارد، تشكیل هیئت معارف جنگ است. كمی درباره ی این هیئت توضیح دهید.
یك سال و نیم قبل بود كه دانشكده ی افسری ارتش از من دعوت كرد تا برای انتقال تجربیات به آن دانشكده بروم.چند جمله ای كه راجع به دفاع مقدس صحبت نمودم، احساس كردم باید مجموعه ای را در این زمینه فعال كرد تا بدون وابستگی اداری، مهیای انجام وظیفه باشند. اولین مشورت را با مقام معظم رهبری نمودم كه ایشان من را به انجام این كار ترغیب نمودند. سازمانی راتشكیل دادیم و مناطق عملیاتی را به دو بخش كردستان و جبهه های جنوب تقسیم كردیم. كه در هر مرحله، همرزمانی را كه در آن مناطق حضور داشتند، دعوت می كنیم و سپس به صورت كاروانی عازم مناطق عملیاتی می شویم. این یك حركت پژوهشی-آموزشی است كه هنوز ادامه دارد.
من خیلی مایلم سخن پایانی شما را درباره ی همرزمان شهیدتان-محمود كاوه-بشنوم. موافقید؟
با اطمینان می گویم كه شهید عزیز كاوه-كه افتخار همرزمی نزدیك با او را دارم-از اسوه های مجاهدین فی سبیل ا… است. در هر عملیاتی كه انجام می شد، ابتكار عمل را به دست می گرفت؛ آن هم ابتكاری كه مخصوص به خودش بود. در صحنه ی نبرد بود و راست و چپ، جلو و عقب را زیر نظر داشت و من هیچ كس را در جنگ ندیدم كه مثل او ابتكار عمل داشته باشد. مدیریت و فرماندهی كاوه و حضورش در صحنه ی نبرد، آن قدر پر معنی بود كه به راحتی می شد این را تشخیص داد. بچه های لشكر ویژه ی شهدا هم بسیار فداكار بودند. بارها از نزدیك شاهد فداكاری شان در عملیات های مختلف و خصوصا عملیات قادر بودم. وقتی قرار شد این عملیات را انجام دهیم، عمده ی مسئوولیت به ارتش واگذار شد. عده ای معتقد بودند كه فقط ارتش این عملیات را انجام دهد. اما من معتقد بودم كه باید ارتش و سپاه كنار هم باشند. در جلسه ای كه در قرارگاه و در حضور آقای هاشمی رفسنجانی تشكیل شد، گفتم:«زمانی عملیات می كنیم كه سه لشكر سپاه هم بیایند با ما همكاری كنند.» ایشان، موافقت كرده و حتی انتخاب یگان ها را هم به عهده ی خودم گذاشتند. من هم لشكرهای امام حسین(ع)، نجف اشرف و ویژه ی شهدا را انتخاب كردم. در ادامه ی عملیات، كار به جایی رسید كه به اصطلاح قفل شد و می طلبید كه با رشادت و فداكاری، مقاومت دشمن شكسته شود. خبر رسید كه كاوه، گردانی را آماده كرده تا به قلب دشمن بزند. گرچه موفقیت آن ها می توانست وضعیت عملیات را تغییر دهد، اما كار بسیار خطرناكی بود. نمی توانستم شاهد رفتن او در دل آتش باشم. به عنوان فرمانده ی عملیات از او خواستم تا به قرارگاه بیاید. وقتی آمد، گفتم:«شنیدم می خواهی دست به چنین كار خطرناكی بزنی.» گفت:«بله» گفتم:«خب این را من باید تصویب كنم و من هم نمی توانم شاهد باشم كه شما با این همه شایستگی، ریسك كنید.» بسیار پافشاری می كرد تا بتواند متقاعدم كند كه به او اجازه بدهم. وقتی مقاومت او را دیدم جسارت كردم و گفتم:«آقای كاوه! ، حواست باشد كه این جا من فرمانده ام و تا این را تصویب نكرده ام، شما نباید انجامش بدهی. كاوه با همه ی شایستگی و تجربه، باید حفظ شود.» این اولین باری بود كه یك چنین دستوری به كاوه می دادم. خب میدان جنگ بود، جای تعارف كه نبود. تا این را گفتم، دیدم با آن تشرعی كه به دین داشت، چنان متواضعانه با من برخورد كرد كه من شرمنده شدم. البته بعدها از او معذرت خواستم كه ببخشید این طور با حالت تحكم دستور دادم، چون دیدم زیر بار نمی رفتی. ایشان در این عملیات فداكاری كرد، اما برای ما مشكلی پیش آمد كه نتوانستیم به موفقیتی كه مد نظرمان بود برسیم.

 


وصیت نامه سپهبد شهید علی صیاد شیرازی


بسم الله الرحمن الرحیم، ارحم الراحمین، رب العالمین و صلی الله علی محمد واله الطاهرین و سلم.انالله و اناالیه راجعون…
خداوندا! این تو هستی كه قلبم را مالا مال از عشق به راهت، اسلامت، نظامت و ولایتت قرار دادی. خدایا؛ تو خود می دانی كه همواره آماده بوده ام آنچه را كه تو خود به من دادی، در راه عشقی كه به راهت دارم، نثار كنم. اگر این نبود، آن هم خواست تو بود. پروردگارا؛ رفتن در دست تواست، من نمی دانم چه موقع خواهم رفت، ولی می دانم كه از تو باید بخواهم مرا در ركاب امام زمانم قرار دهی و آن قدر با دشمنان قسم خورده ات بجنگم تا به فیض شهادت برسم. از پدر و مادرم كه حق بزرگی بر گردنم دارند می خواهم كه مرا ببخشند؛ من نیز همواره برایشان دعا كرده ام كه عاقبت به خیر شوند. از همسر گرامی و فداكار و فرزندانم می خواهم كه مرا ببخشند كه كمتر توانسته ام به آن ها برسم و بیشتر می خواهم وقف راهی باشم كه خداوند متعال به امت زمان ما عطا فرموده. آنچه از دنیا برایم باقی می ماند، حق است كه در اختیار همسرم قرار گیرد. از همه ی آن هایی كه از من بد دیده اند می خواهم كه مرا به بزرگی خودشان ببخشند و بالاخره از مردان مخلص خودم به ویژه حاج آقا امیر رنجبر نیكدل، استدعا دارم در غیاب من به امور حساب و كتاب من برسند و با برادران دیگر، چون جناب سرهنگ حاج آقا آذریون و تیمسار حاج آقا آراسته در این باب، تشریك مساعی نمایند. خداوندا! ولی امرت حضرت آیت الله خامنه ای را تا ظهور حضرت مهدی(عج) زنده، پاینده و موفق بدار.


آمین یا رب العالمین
من الله التوفیق علی صیاد شیرازی
۱۹ دی ماه ۱۳۷۱

 

منبع: www.sayadshirazi.ir