شهید مرتضی صنعتی اسفیوخی
در پاوه مشغول خدمت بودم. شبی خواب دیدم که فرزندم مریض است که او را به بیمارستان بردم و باید عمل می شد و مبلغ هفت هزار تومان از من حق عمل می خواستند و من پولی همراه نداشتم. به من گفتند: بروید و از امام خمینی پول بگیرید. به قم رفتم. جلوی در حرم حضرت فاطمه معصومه (س) پیکانی دیدم که تمام بدنه اش را از گل محمدی پوشانده بودند. پرسیدم: چه کسی داخل اتومبیل است؟ گفتند: یک روحانی
آثار قلمی باقی مانده از شهید
شهید در دفترچه خاطرات خود در مورد سربازی می گوید:
«در سال 1344 به خدمت مقدس سربازی اعزام شدم و پدر، مادرم و برادرانم مشغول تلاش در کار خشت زنی بودند. در پادگان من یک سرباز گاردی نبودم، بلکه سربازی بودم که شب ها به پرستاری از سربازان بیمار و روزها در داروخانه و بخش تزریقات خدمت می کردم.»
او در دفترچه ی خاطرات خود می نویسد:
«در اوایل انقلاب در بسیج مشغول خدمت بودم و در خیابان ها با چوب دستی گشت می دادم. شبی خواب دیدم روی تپه ای اذان می گویم. جمعیت زیادی پشت سر امام می آیند. بعد از گفتن اذان نزد امام رفتم و سنگ ریزه ها را از جلوی پای امام برمی داشتم. به امام نگاه کردم که متوجه شدم یک چشم امام بسته است. سوال کردم: چرا یک چشمتان بسته است؟ امام فرمودند: برای این است که یک چشم مرا کور کرده اند. و دو روز بعد آیت الله مرتضی مطهری را شهید کردند که دل امام امت را به درد آوردند.»
«در پاوه مشغول خدمت بودم. شبی خواب دیدم که فرزندم مریض است که او را به بیمارستان بردم و باید عمل می شد و مبلغ هفت هزار تومان از من حق عمل می خواستند و من پولی همراه نداشتم. به من گفتند: بروید و از امام خمینی پول بگیرید. به قم رفتم. جلوی در حرم حضرت فاطمه معصومه (س) پیکانی دیدم که تمام بدنه اش را از گل محمدی پوشانده بودند. پرسیدم: چه کسی داخل اتومبیل است؟ گفتند: یک روحانی. داخل حرم شدم تا امام خمینی را ببینم، ولی هرچه نگاه کردم جز نور چیزی ندیدم. این خواب را برای امام جمعه پاوه تعریف کردم. ایشان گفتند: امام خمینی مانند ناخدای کشتی نوح (ع) هستند و تا این کشتی را به ساحل نجات نرسانند، کسی نمی تواند این کشتی را نابود کند.»
شهید در دفترچه ی خاطرات خود می نویسد:
«در سال 1360 هنگامی که عازم کردستان بودم، عده ای به من گفتند: تو چه طور دست از همسر، فرزند و خانواده ات کشیده ای و به جبهه می روی؟ در جواب آن ها می گفتم: من عاشق مکتب و مقصدم هستم. من از دنیا و زرق و برقش دست کشیده ام و حتی حاضرم برای زنده نگهداشتن اسلام جانم را فدا کنم.»
«ما در پست امداد تیپ امام جواد (ع) بودیم و نزدیکی شمال پنجوین مستقر شدیم. سنگری که برای ما در نظر گرفته شده بود، بیش از چهار ساعت تا محل فاصله نداشت. ساعت 9 شب حمله ی دشمن شروع شد. یکی ـ دو ساعت بعد برادران بسیجی مجروحان را از خط به سنگر ما آوردند. هیچ یک از برادران ناله نمی کردند همه یا مهدی (عج) و یا الله می گفتند. پیرمردی در وسط سنگر مجروحی را از خط آورده بود که تیری به پشت او اصابت کرده بود. و مدام می گفت: جانم فدای رهبر. به او گفتم: پدرجان، مجروح را زمین بگذارد. گفت: تا زمانی که پانسمان نشود، او را در پشت خود می گیرم. حمله تا صبح ادامه داشت. با این همه استراحتی نداشتیم. اصلاً ناراحت نبودیم. ساعت 10 صبح برادران از پنجوین گذشتند و تا نزدیکی ارتفاعات عراق پیشروی کردند. برادران اطلاعات برای تخلیه ی مجروحین به خط رفتند و مجروحی را آوردند که دستش قطع شده بود. می گفت: حدود سه کیلومتر زیر آتش دشمن سینه خیز آمده ایم. فوراً دستش را آتل بندی و پانسمان کردیم. بعد دو مجروحی داشتیم که یکی تیر به ساق پای چپ و دیگری به کشاله پای راست خورده بود و حالشان وخیم بود که به زحمت توانستیم سرم به آن ها وصل کنیم. خون زیادی از آن ها رفته بود. زخمی را که خودم بانداژ می کردم ترکش بزرگی در زیر پوست کنار زخم دیدم و خواستم ترکش را در بیاورم و محل زخم را با محلول شستشو دهم که در یک لحظه قدرت خداوند متعال را دیدم. با توجه به این که زخم به اندازه ی سکه دو تومانی بزرگ بود و ترکش از آن جا عبور کرده بود، عصب سالم و شفاف بود. فوراً زخم را پانسمان کردم و مجروح را به بیمارستان منتقل نمودیم. پست بعدی ما در آخرین تپه به پنجوین بود. در سنگر نشسته بودیم. بعضی از امدادگران در حال وضو برای نماز شب بودند. آتش دشمن به حدی شدید بود که همه جا را روشن می کرد. در همین حال مهتابی داخل سنگر خاموش شد. بعد از این که دوباره مهتابی را روشن کردیم، برادری از بیرون وارد سنگر شد و گفت: چون دشمن در حال شناسایی است، این خواسته ی خداوند بوده است که مهتابی خود به خود خاموش شود تا سنگر شناسایی نشود.
در یک از عملیات ما به سنگری که متعلق به مزدوران عراقی بود، رفتیم. حمله ی دشمن شدید بود. تیر مستقیم و خمپاره می زد. به همراه پزشکان و امدادگران از سنگر بیرون آمدیم و در کنار یک آمبولانس پناه گرفتیم. سلاحی جز ایمان به خدا و روز قیامت نداشتیم. سنگر با خمپاره منفجر شد. در جبهه ما شاهد امدادهای غیبی خداوند بودیم.
در یکی از عملیات ها، شب قبل از حمله آب منبع تمام شده بود و رزمندگان برای وضو و طهارت بسیار ناراحت بودند. من به همراه چند تن از رزمندگان دیگر برای پیدا کردن آب حرکت کردیم و به رودخانه ای که از لابه لای کوه عبور می کرد، رسیدیم. آب برداشتیم و برای رزمندگان آوردیم. صبح که به طرف منبع می رفتم، نگهبان گفت: منبع آب ندارد. وقتی سر منبع را برداشتم، دیدم منبع لبریز از آب است. همه متعجب بودیم که چه کسی منبع را آب کرده است. و این جز امدادهای غیبی چیزی نمی توانست باشد.»
او در نامه ای به همسر، پدر و مادرش می نویسد:
«درود بر خانواده هایی که با خودگذشتگی و با صبر، دوری فرزندان، همسران و پدران خود را تحمل نموده اند و خداوند اجری برابر با اجر مجاهدان به آن ها عطا خواهد نمود. همسرم و فرزندانم، سعی کنید وظایف دینی خود را به خوبی انجام دهید. بعد از نماز صبح سوره های کوچک قرآن را بخوانید. پدر و مادر عزیزم، اگر سعادت یافتم که شهید شوم، سلام مرا به امام امت برسانید و افتخار کنید که جزو خانواده های شهدا هستید. برای فرج امام زمان (عج) دعا کنید. بعد از شهادت من در حضور مردم گریه نکنید. اگر برادرانم خواستند به جبهه بروند به آن ها اجازه بدهید که به جبهه بروند و جای ما را پر کنند. اگر من شهید شدم مانند حضرت زینب (س) صبور باشید و راه اسلام را ادامه دهید