شهید حسین قاینی زبید
|
|
فرمانده گردان نصرالله لشکر5نصر(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) هفتم تیرماه سال 1341 در روستای زیبد از توابع شهرستان گناباد متولد شد. دوران ابتدایی را در مدرسه نصر شهرستان زیبد، در فاصله سال های 1347 تا 1352 و دوران راهنمایی را در مدرسه ابن سینای شهرستان گناباد گذراند. برای ادامه ی تحصیل وارد هنرستان فنی ـ حرفه ای شهید عباس پور گناباد شد و در سال 1361 دیپلم گرفت. در کارهای کشاورزی به پدرش کمک می کرد. تابستان ها می رفت سر کوره آجرپزی کار می کرد و پول تحصیل را در می آورد. خواهر شهید می گوید: «در گناباد درس می خواند و عصر به خانه ما می آمد، می گفتم: استراحت کن. می گفت: می خواهم درس بخوانم. ولی بعد معلوم می شد که برای کار کردن می رفت. هرچه می گفتم: «اگر پول لازم داری به تو بدهم. اصلاً چیزی نمی گفت و اصلاً از ما تقاضایی نمی کرد که چنین چیزی می خواهم، می خواست که خودکفا و مستقل باشد.» بیشتر کتاب های علمی و مذهبی از جمله کتاب های شهید مطهری و بهشتی را مطالعه می کرد. به افراد انقلابی، امام و روحانیت علاقه داشت و از افراد سودجو و ضد انقلاب بدش می آمد. در تظاهرات شرکت می کرد، اعلامیه پخش می کرد و نوارهای امام را در اختیار داشت. در یکی از روزهای تظاهرات ایشان و عده دیگری را پس از دستگیری، یک شبانه روز زندانی می کنند. اما با تظاهرات مردم ، مجبور می شوند ایشان را آزاد کنند. با وجود این هرگز از کارهای خود دست نکشید و شعار می داد. «تا خون در رگ ماست، خمینی رهبر ماست.» حسین با اوج گرفتن انقلاب به طور کامل با راه امام و یاران باوفای ایشان و همچنین با چهره های ضد انقلاب و گروهک های محارب آشنا بود و در حزب جمهوری اسلامی عضو شد. ایشان با پخش اعلامیه های حزب جمهوری اسلامی در راستای مبارزه با منافقین و خنثی کردن توطئه های آن ها، همکاری داشت. ایشان در قضایای بنی صدر، طرف دار سر سخت شهید بهشتی بودند و از ایشان دفاع می کردند. اگر پیکر شهیدی را می آوردند، ایشان در تشییع جنازه آن شرکت می کرد. همیشه سعی می کرد تا عنصری مثبت باشد. همیشه اظهار می داشت: «بعد از پیروزی بر عراق به فلسطین خواهیم رفت.» با فرمان امام از اول انقلاب در تمامی صحنه ها شرکت کرد و با ورود به سپاه پاسداران انقلاب اسلامی فعالیت هایش بیشتر شد. خدمت سربازی خود را در سپاه سپری کرد. عامل رفتنش به جبهه، فرمان امام بود. در جبهه فرمانده گردان بود و در پشت جبهه در سپاه فعالیت داشت. برای کمک به رزمندگان، به جمع آوری هدایا و کمک های نقدی می پرداخت. هنگام فراغت از کار و تحصیل به پایگاه شهید چمران ( واقع در روستای زیبد ) می رفت و در امور گوناگون به یاری دیگران می شتافت. بزرگترین آرزویش شهادت بود و می گفت: «می خواهم بروم جبهه و شهید شوم.» آرزو داشت که شهید گمنام شود. هر دفعه که به جبهه می رفت. می گفت: «دعا کنید که این مرتبه برنگردم و خبر شهادتم را برایتان بیاورند.» می گفت: «اگر خداوند شهادت را نصیبم کند. برایم گریه و زاری نکنید که می روم، به جایی که خداوند برایم فراهم کرده و راهم را ادامه دهید.» در مراسم مذهبی حضور چشم گیری داشت. همین که وقت اذان ظهر می رسید، بچه ها را به برگزار کردن نماز جماعت توصیه می کرد و همیشه بانی دعاهای کمیل و توسل بود. می گفت: «همین نیایش ها، دعاها و نمازها برایمان خواهد ماند.» ایشان تواضع خوبی داشت. دوست و همرزم شهید می گوید: «در سپاه برف آمده بود و زمین یخ زده بود. ایشان با بیل یخ ها و برف ها را داشت جمع می کرد. گفتم: حسین چه کار می کنی؟ گفت: من این ها را جمع می کنم به خاطر این که نکند از بین چندین نفری که از این جا رد می شوند، پایشان سر بخورد و یا زخم شود و آزاری متوجه این ها شود.» در بحران ها و مشکلات سخت، توکل به خدا و توسل به ائمه معصومین (ع) داشت. فقط توکل به خدا می کرد و متوسل به ائمه معصومین (ع) می شد و بقیه مردم را هم توصیه به این امر می کرد و می گفت: «این ها مانند دو تا بال هستند، برای پیش برد انسان در بحران ها و سختی ها.» چون شهید بعد از آخرین اعزام به جبهه بازنگشت، خانواده اش فکر می کردند که اسیر شده است. وقتی که اسرای ایران و عراق مبادله می شدند و آزادگان به کشور بازمی گشتند، پدر حسین منتظر مقابل تلویزیون می نشست تا شاید خبری از حسین بشنود. شهید قاینی 11 سال مفقود بود و تا سال 1373 هیچ نشان و اثری از او پیدا نشد. افراد همراه او بعد از عملیات گفته بودند: «حسین جلو می رفت و الله اکبر می گفت. اما برنگشت.» یک شب قبل از عملیات ایشان بچه ها را این گونه سفارش می کند: «بچه ها نمازتان را فراموش نکنید. اول وقت نماز بخوانید.» به نماز اهمیت می داد و خود نماز شب می خواند. همچنین می گفت: «رهبر را تنها نگذارید، به گفته های رهبر گوش بدهید و عمل کنید. از روحانیت پشت سر رهبری حمایت کنید و دنباله رو آن ها باشید.» حسین قاینی در تاریخ 23/1/1362 در عملیات والفجر یک، در شمال فکه به شهادت رسید. و در روستای زیبد در کنار دو شهید ( محمد عجم و علی عجم ) به خاک سپرده شد. منبع:"فرهنگنامه جاودانه های تاریخ(زندگینامه فرماندهان شهیداستان خراسان)"نوشته ی سید سعید موسوی,نشر شاهد,تهران-1388 |