شهید سید علی اصغر درودی نائب
|
|
فرمانده حفاظت اطلاعات لشگر 5نصر (سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) همان گونه که شهادت ، از پیش به شهیدان الهام می شود ، به خانواده شهیدان هم به همین گونه الهام می شود تا زمینه و آمادگی لازم را بیابند. زمانی که در اهواز ساکن بودیم ، دور و بر حیاطمان شش هفت تا از خانواده های نیروهای سپاهی زندگی می کردند ؛ عملیات والفجر 8 که توی فاو انجام شد و نایب هم در منطقه ی نبرد حضور داشت ، یک روز با سه چهار نفر از خانم ها نشسته بودیم و چشم به در و گوش به تلفن داشتیم تا ببینیم کدام یک از همسرانمان از راه می رسد و یا چه خبر تازه ای دستگیرمان می شود ؟داشتیم برای رزمنده ها و پیروزی آنها دعا می کردیم که دیدیم یکی از خانم ها بیش از اندازه نگران است ؛ تازه عروس هم بود ؛ گفتم :چرا این اندازه ناراحتی ؟دل به خدا بسپار ، مگر شوهر شما به تنهایی در عملیات شرکت کرده است ؟!می گفت که می داند شوهرش در این عملیات به شهادت خواهد رسید ؛ این چیزی بود که خودش می گفت ؛ بهش الهام شده بود و حس ششمش به او این گونه می گفت ؛ گفتم :بی خود شست شما خبر دار شده است ، گفت :حالا باشد ببینیم !همسر من ، یا مجروح است و یا شهید . همان گونه شد و فردای همان روز ، یک نفر از جبهه آمد و خبر مجروحیت همسرش را آورد ؛ قبل از این تا این خانم را راهی تهران کنند ، به من سپردند تا آمادگی لازم را برای شنیدن خبر شهادت همسر را در او ایجاد کنم .پیش از رفتن ، رو به من کرد و در تایید ادعای دیروزش گفت : دیدید !گفتم که یک اتفاقی برای شوهرم رخ داده و به من الهام شده . همسر نایب هم هنگامی که در روستای چوار ایلام زندگی می کرد و عملیات کربلای یک در جریان بود ، چنین الهامی در دلش پدید آمده بود : دو سه نفر از دوستان آقا نایب ، صبح زود آمدند و گفتند نایب مجروح شده و اکنون در اسلام آباد به سر می برد ؛ شب پیش از آن ، من سراپا نگران بودم و دل شوره داشتم ؛ تا سپیده ی صبح ، یک ریز گریه می کردم ؛ به حدی که سمیه و محمد حسین نیز از خواب پریده بودند و با من گریه می کردند و بهانه ی بابایشان را می گرفتند ؛ این بهانه گیریشان برایم بی سابقه بود ، آخرین خداحافظی آقا نایب ، غیر از همه خداحافظی هایش بود ؛ آن بار آخر ، بیش از اندازه نسبت به بچه ها ملاطفت و محبت کرد .اشک چشمش ، خشک نمی شد .پرسیدم :چرا این گونه ای ؟می گفت : نمی دانم این دفعه چه کار کنم ؟دلم برای این دو تا طفل صغیر تنگ می شود ؛ احساس می کنم دارم می روم و دیگر اینها را نخواهم دید . گفتم :خدا نکند !چرا اینجوری می گویی ؟!در همان حال که سمیه ی دو ساله و محمد حسین یازده ماهه را در بغل داشت ، سه مرتبه از زیر قرآن – که توی دستم بالا نگه داشته بودم –رد شد ؛ سپس رفت ؛ پیاده ام رفت ؛ تا چشم کار می کرد ، می رفت ، می ایستاد ، به پشت سر نگاهی می انداخت و دست تکان می داد ؛ خیلی این کار را تکرار کرد ؛ سر آخر ، سوار ماشینش شد و رفت تا در کنار دیگر رزمندگان باشد . پیش از خداحافظی ، پیوسته بهم تذکر می داد :خانم عزیز !جنگ است دیگر، راه سعادت ما هم در همین جنگ نهفته است ، شما را به خدا اگر اتفاقی افتاد ، بی تابی نکن ؛ گریه نکن تا دشمن شاد نشود ؛ صبری زینب وار در پیش گیر و به فکر بچه چهار ماهه ای که در راه داریم باش . نایب ، آخرین شبی را که در کنار خانواده اش به سر می برد ، سراسر شب را به دعا و قرآن و نماز سپری می کند ؛ سپس به حمام کردن بچه ها و بازی با آنها می پردازد .بچه ها هم به خوبی ،با آن قلب های معصوم و پاکشان، گویا بوی یتیمی خود را حس کرده اند و دست از بازی و سرگرمی با پدرشان بر نمی دارند ؛ این در صورتی بود که آنقدر پدرشان را دیر به دیر می دیدند که گاهی با او غریبی کرده و احساس بیگانگی به آنها دست می داد . همسر نایب می گفت : مانند همیشه که می آمد و دید دست من به کارهای خانه بند است و می خواست آن دوری ها و بی خبری ها را به گونه ای جبران کند ، آن شب رفته بود توی حمام و لباسهای بچه ها را می شست .گفتم :آقا نایب !داری چکار می کنی ؟پاسخ داد :می خوام هرجوری هست ، دل شما و این بچه ها را که خیلی در حقشان کم لطفی کرده ام ، به دست بیاورم .بچه ها نیز تا دیر هنگام و پاسی از شب رفته ، پا به پای پدرشان بیدار ماندند و به بازیگوشی پرداختند . به همسر نایب گفته بودند، شوهرش مجروح شده و در یکی از بیمارستانهای اسلام آباد بستری است هنگامی که وی و کودکانش را ظاهرا برای ملاقات با او به اسلام آباد می برند ، از آنجا که می خواستند این حقیقت را جرعه جرعه بر وی بنوشانند ، در بیمارستان ، با هماهنگی قبلی به او می گویند :آقا نایب را پیش از آمدن ما و شما به شیراز برده اند تا در آنجا بستری و مداوا کنند و از ما خواسته که شما و بچه هایتان را هر چه زودتر به درود باز گردانیم تا از آن جا به اتفاق خانواده برای عیادتشان به شیراز بروید !سپس ایشان را تا نیشابور و درود همراهی می کنند تا بلکه در آنجا ، حقیقت کار را هویدا سازند . همسر نایب می گفت : آمدند و خبر مجروحیت آقا نایب را بهم دادند ؛ منتهی رفتم در خانه ی همان آقایی که خبر را آورده بود و از همسرش پرس و جو کردم تا هر طوری هست از نگرانی و دودلی دربیایم ؛ او نیز بی درنگ و به خیال اینکه من از شهادت شوهرم آگاهم ، گفت :ای خانم !می گویند شهید شده !و من دلم پایین ریخت !او نیز به مجرد این که متوجه شد چه دسته گلی به آب داده ، فوری حرف خودش را تکذیب کرد ؛ در اینجا بود که برای نخستین بار، خبر شهادت آقا نایب را از دهان دیگران شنیدم . همسر نایب ، باز هم به امید آن که ممکن است اشتباهی رخ داده باشد ، به تربیت بدنی جوار – که محل بستری مجروحان بود – سر می زند : به هر زحمتی که بود ، رفتم داخل و از پرستارها و امدادگرها پرس و جو کردم تا بفهمم آیا همسر من در میان مجروحان است یا نه ؟ گفتند :هر مجروحی را که اینجا می آورند ، اگر سر پایی باشد ، رسیده گی اش می کنیم و اگر جراحاتش عمیق باشد و نیاز به بیمارستان و عمل داشته باشد ، به شهر های دیگر و یا ایلام می فرستیم ؛ گفتم خب ، حالا نگاه کنید ببینید کسی را به نام علی اصغر نایب درودی به اینجا نیاورده اند ؟پیشاپیش پرسیدند در هر صورت ، طاقت شنیدن هر گونه خبر را داری ؟ گفتم :اگر نداشتم که پایمان به این جور جاها باز نمی شد !سپس گشتند و گفتند :نه ، اینجا نیاورده اند ؛ دوباره پرسیدم : حالا اگر اتفاقی برایش افتاده و او را اینجا نیاورده اند ، به کجا ممکن است ببرندش ؟ گفتند :اگر شهید شده باشد که صد در صد به اینجا نمی آورنش و ... رویم را پوشاندم و آمدم بیرون ؛ چند لحظه بعد هم آمدند دنبالم که برویم به بیمارستانی در اسلام آباد و ... در بیمارستان به همسر نایب می گویند ساعتی پیش ، یک هلی کوپتر پر از مجروح توی اسلام آباد نشسته که نایب هم در میانشان بوده و از آنها خواهش می کند تا هر چه زودتر خانواده اش را به درود ببرند !شک همسر نایب و همچنین همسر شهید احمد قراقی – که او نیز به همین شیوه با خبر اولیه ی مجروحیت شوهرش رو به رو شده بود – بیشتر می شود و هر دو به یک دیگر دلداری می دهند . همسر نایب ، رو به همتای خویش می کند و می گوید : من فکر می کنم که اینها دارند برای ما فیلم بازی می کنند و این بازی ها برای خانواده هر شهیدی به اجرا می گذارند ؛ پس شما بیا و با هم یک کاری بکنیم ؛ همسر شهید قراقی با شگفتی و نگرانی پرسید که چه کاری ؟گفتم :شما برو پیش این برادرانی که ما را سر کار گذاشته اند و از آنها بپرس :سر شوهر این خانم چه آمده است ؟سپس من هم می روم و همین کار را می کنم ؛ حالا بگو بینم آمادگی اش را داری هر خبری که از شوهرت گفتند برایت بیاورم ؟همسر شهید قراقی تاکید کرد آماده پذیرش هر گونه خبری از شوهرش است. هر چه باشد از دلواپسی و بی خبری بهتر است . من جلو رفتم و از حال آقای قراقی جویا شدم ، به آنها گفتم پیش خودم می ماند و به همسرش شاید نگویم ؛ گفتند گویا خمپاره ی دشمن در نزدیکی اش به زمین خورده و تمام پشت و کمرش را برده است ، بنابراین به احتمال قوی به شهادت رسیده و یا می رسد، آمدم و رو به خانم قراقی گفتم :حالامن چیزی به شما نمی گویم تا شما هم بروی از آقا نایب پرس و جو کنی ؛ او نیز رفت و تا چند لحظه بعد نزد من باز گشت و بدون اینکه نخست حال شوهرش را از من بپرسد، خبر آورد که می گویند آقا نایب با تیر مستقیم دشمن از ناحیه پیشانی مورد اصابت قرار گرفته و برای وی احتمال شهادت می رود. تا گفت پیشانی ، به یاد آرزوهای آقا نایب افتادم که دوست داشت مثل شهید مطهری ، امام حسین (ع) و امیر المومنین (ع) از ناحیه ی سر خونش بریزد و به شهادت برسد . سپس ، من هم آنچه که شنیده بودم ، به همسر آقای قراقی گفتم :این خانم هم از صالح آباد آنجا آمده بود و مانند ما با همسرش از خراسان هجرت کرده و در پشت خطوط جبهه اسکان یافته بود . همسر آقا نایب ، باز هم به خود امیدواری زنده ماندن آقا نایب را می دهد و نمی گذارد گرد یأس و ناامیدی بر دلش ریخته شود. به سفارش دوستان نایب راهی نیشابور و شهر درود می شود ؛ دو سه روز بعد پس از بازگشت وی بچه های درود ، رفت و آمد های مشکوکی به خانه ی میرزا علی اکبر درودی پدر پیر نایب آغاز کردند . خواهر نایب می گفت: یک روز صبح دیدم مادرم ، محمد حسین پسر نایب را بغل گرفته و وارد خانه شد ، با خوشحالی گفتم : پس مادر !علی اصغر و سمیه و زیبا جان کجایند ؟پاسخ داد :زیبا خانم این بچه ها را آوردند ؛ مثل اینکه علی اصغر تا دو سه روز دیگر پیدایش می شود ؛از همان لحظه ، تا پنج شنبه ای که نایب را سر دست آوردند ، توی آن دو سه روز مضطرب بودم . می دانستم که یک خبری شده ؛ این را از همان خداحافظی آخر و نگاه های بی سابقه ی برادرم در اعزام آخر درک کرده بودم ؛ به دلم برات شده بود که طوریش شده ؛برای همین هم از خبر شهادتش که دو تا از برادران زیبا خانم برایمان آوردند خیلی جا نخوردم ؛ یادم آمد که نایب دلش می خواست ما با بی تابی و گریه مان دل دشمن را شاد نکنیم . میزا علی اکبر می گفت : من همین طوری توی خانه پاهایم را دراز کرده بودم ،داشتم حرکات و رفتار و راه رفتن سمیه را نگاه می کردم که چطور می خواهد از همان بالای ایوان دست دراز کند و آبالوهای درخت میان حیاط را بچیند . پیش خود می گفتم اگر علی اصغر اینجا بود ، خودش سمیه اش را بغل می گرفت و حاضر بود برای دل خوشی دخترش ، هر کاری بکند. می خواستم خودم بروم و کمکش کنم و یا صدا بزنم و دل این بچه را راضی کند تا یک وقت نیافتد پایین که حواسم رفت به طرف صدایی که از بلند گوی مسجد پخش می شد : بسم رب الشهدا ء و الصدیقین .اهالی محترم درود !توجه فرمایید !امروز پیکر پاک سردار رشید اسلام ، شهید علی اصغر نایب درودی تشییع خواهد شد ؛ به همین مناسبت از شما اهالی محترم درود دعوت به عمل می آید که در این ... تازه فهمیدم که علی اصغر مان شهید شده و بی خود نبود که توی این دو سه روز آخر هفته ، پشت سر هم ، دوستان و هم سنگرانش هی می آمدند و می رفتند و هیچ کس هم به من پیرمرد چیزی نمی گفت ؛ تازه فهمیدم که سید الشهدا(ع) چه کشید از پرپر شدن علی اکبرش !ولی ما کجا و آن حضرت کجا! به این لیاقت شهادت و رستگاری اش ، حسودی ام می شود !امیدوارم مایه ی آبرو و شفاعت ما در پیشگاه حق تعالی و امام زمان (عج) شود ... باورمان آمد که نایب راست می گفت که اگر اتفاقی بیفتد، زن و بچه اش زودتر از خودش به درود خواهند آمد و جای نگرانی نیست . حتی پس از نایب همه، نیروهای حفاظت – اطلاعات لشگر پنج نصر خراسان را با نام نایب می شناختند و هم چنان این یگان از عنوان او آبرو می گرفت ؛ به حق زبانزد شده بود ؛ هم نایب و هم حفاظت لشگر ؛ اگر می خواستند یک جایی و یک فردی از بچه های حفاظت را به کسی معرفی کنند ، می گفتند :همرزم شهید نایب و یا همسنگر وی ؛ چادر شهید نایب ؛ خودروی شهید نایب ؛ سلاح نایب ؛ شهر نایب و یا این که فلانی از نیروهای شهید نایب بوده و یا از بستگان است و از هم ولایتی هایش است . روزی که مسئول جدید برای تصدی پست حفاظت – اطلاعات به لشگر آمد ، سخنگوی جلسه ، در مراسم معارفه مسؤل جدید می گفت :هم سنگر نایب ... یار نزدیک نایب و ... همین طور پیوسته او را با نام نایب می شناساند ؛ خیلی با ارزش می نمود که کسی هم رزم و آشنای نایب باشد ؛ می توانست تنها بگوید مسؤل تازه و جدید یگان حفاظت اطلاعات ، ولی می خواست آن بار ارزشی و آن برکت وجودی نایب ، هم چنان در روحیه نیروها و مجوعه ی حفاظت ، محفوظ بماند ؛ شاید هم دست خودش نبود و نمی توانست جور دیگری فرد تازه را معرفی کند ؛ البته همه او را می شناختند و به نزدیکی رابطه اش با نایب آگاه بودند ، منتهی در آن مراسم نیز به گونه ای نایب حضوری پر رنگ داشت . حاج حسین نجات مسئول حفاظت –اطلاعات قرارگاه خاتم الانبیاء (ص) که با شنیدن خبر شهادت نایب ، خیلی متاثر شده بود ؛ می گفت :جبران نبود نایب و پر کردن خلاء وجودی او، برای ما مشکل است؛ به حقیقت هم همین گونه بود . در مراسم تشییع و بدرقه و خاک سپاری شهید نایب ، همه نیروهای لشگر ، نظامی ها و اداری های نیشابور و دور و اطراف و مردم درود ؛ سنگ تمام گذاشته و آمده بودند ؛ مدارس و مغازه ها تعطیل شده بود و جمعیت چشم گیری توی خیابان و کوچه های درود به سوی امام زاده عین علی و زین علی (ع) راه افتاده بودند که بی سابقه بود ؛ گویی نایب ، برادر و فرزند یکایک آنها بود و تنها همین یک مرد و یک جوان در درود وجود داشته که او هم شهید شده است !همه ی افراد ، از کوچک و بزرگ احساس تعلق می کردند و اشک می ریختند .همسر نایب هم صبور و آرام ، به دنبال تابوت پیکر شوهرش راه افتاده بود !مادر نایب از عروسش می پرسد :این علی اصغر با تو چه کار کرده که این طور احساس آرامش می کنی ؟تو که این اندازه سختی و دربه دری کشیده ای ، پس چرا گریه ات نمی گیرد ؟چگونه خودت را کنترل می کنی ؟!همسر نایب پاسخ داد :همه ی گریه های من ، تا پیش از شهادت نایب بود و این آرامشی است که خودش به من بخشیده و ازم خواسته به دنبال جنازه اش هیچ گونه شیون و زاری نکنم تا دشمن شاد نشود : این در حالی بود که خودم هماز حالت آرامم ، در شگفت بودم !می دیدم چیزی و نیرویی نیست ،جز یاد آوری همان حرف های آقا نایب که به من گفت :سوره ی والعصر را در هر حالت و وضعیتی بخوان و یا همان صحبت هایی که اکنون داشت بر آن دل پر آشوبم ، آرامش می بخشید . هنگامی که راهی برایم باز شد تا به خواهش خودم ، برای بار آخر نگاهی به جنازه ی خوابیده در تابوتش بیندازم ، زنان خانواده اصرار می کردند که سمیه را به من بده و او را با خودت نبر ؛ گفتم :هر طوری می شود بشود ، این بچه هم باید صورت پدرش را برای آخرین بار ببیند ؛ خدا می داند که به محض اینکه چشمان سمیه به پدرش افتاد ، این چهره خونین ، خندان و آرام ، به نگاه دخترش واکنش نشان داد، چشمان خمارش کمی باز شد و نگاه سمیه و مرا پاسخ داد و دوباره به حالت اول بازگشت !من به باورم افزوده شد که شهیدان، در هر حالتی زنده و آگاهند. حالا در نبود آقا نایب ، من با این بچه ها به همان خانواده های شهید داده ، سر می زنم و درد دل می کنیم ؛ به همان خانواده هایی که آقا نایب خدمت همه شان می رسید و ارادت داشت ؛ گاهی با سمیه و محمد حسین و سمیرا که شش ماه از شهادت آقا نایب گذشته بود به دنیا آمد، بلند می شویم می رویم دم در خانه شهیدان .می گویم :بچه ها به اینجا که می رسیم ، بابایتان شما را بغل من می داد و می گفت :اینها را از من بگیر و خودت هم برو دورتر از من، تا خدای ناکرده این بچه ها و همسران شهیدی که می آیند دم در ، یک وقت با دیدن من و تو و این بچه ها با هم ، دلشان نشکند ؛ اینها را می گویم تا بدانند که پدرشان تا چه اندازه به خانواده ی شهیدان احترام می گذشت و آدم مقید بود . منبع:"روی ابروی چپ"نوشته ی ،مصطفی محمدی،نشر کنگره بی بزرگداشت سرداران و23000شهید استان خراسان-1385 --- سحرگاهان که نسیم لطف الهی وزیدن گرفت، عطر جانبخش رویش یکجوانة پاک فضای خانه را معطّر ساخت. در سال 1337 در خانهای گِلی، اما با صفاچشم به جهان گشود. شام میلادش مصادف با ایام محرّمالحرام بود. به همیندلیل، پدر و مادر به عشق امام حسین (7) و فرزندان ایشان، او را علیاصغرنام نهادند. آنها در رشد او اهتمام ورزیدند. مادر شیر محبّت اهل بیت را به اونوشاند و پدر با لقمة حلال پرورشش داد. علیاصغر از همان اوان کودکی با پدر درمجالس قرآن و مرثیهسرایی مذهبی شرکت میجست و مرغ روحش را برای روزپرواز آماده میکرد. بسیار شیرین زبان و مؤدّب بود. دیگران را هم سختشیفتهی اخلاق نیک خود ساخته بود. پدر او را به مدرسه فرستاد، اما به دلیلکمبود امکانات نتوانست بیشتر از ششم ابتدایی درس بخواند. پس از آن با دارقالی آشنا شد و کار قالیبافی را شروع کرد. مدتی بعد، همراه پدر به کار کشاورزیمشغول شد. علیاصغر روز به روز که نهال هستیاش رشد میکرد، بر تقوا،اخلاص و عمل نیک او هم افزوده میشد. او با دیگر هم سن و سالهایش فرقداشت. زیرا روحی پاک و بزرگ و عالی از پلیدی داشت. علیاصغر مثل خیلی ازجوآنهاراه مبارزه با طاغوت را برگزید. در راهپیماییها، شرکت میجست و درپخش اعلامیههای امام نقش فعال داشت. جوانان را جمع میکرد و آگاهمیساخت. خدمت سربازیاش را نیمه رها کرد؛ مسؤول پادگان، او را از خواندننماز منع نموده بود. علیاصغر، سربازیش را وقتی به پایان رساند که امام دستوردادند سربازان، خود را به پادگانها معرفی کنند. خدمتش در سختترین مناطقغرب، در کردستان بود. پس از سربازی، به روستا بازگشت و ازدواج نمود. مدت زندگی مشترکش 5سال بود و ثمرهی این ازدواج پر برکت سه فرزند دو دختر و یک پسر پاک و نیکسرشت است. با آغاز جنگ تحمیلی، تاب ماندن نداشت و داوطلبانه راهی جبهه گردید. پساز مدتی، در روز 7 آذر 1360 وارد سپاه شد و به عضویت رسمی در آمد. ولایتپذیری در رگهای او جریان داشت. دلدادهی امام بود و میگفت: «خط امامکوتاهترین راه رسیدن به کمال است.» هدفش پیروزی اسلام و سرافرازی ملّت ایران و آرزویش شهادت بود. وقتیبه مرخصی میآمد، چند روز بیشتر نمیماند. آن چند روز را هم برای خانوادهخویش و رسیدگی به خانوادهی شهدا و رزمندگان، اختصاص میداد. میگفت:«من در برابر پدر و مادر شهدا احساس شرمندگی میکنم که زنده هستم وفرزندان آنها شهید شدهاند. آرزو دارم روزی برسد که دیگر خجالتزدهی والدینشهدا نباشم. او مهربان، خوش برخورد و متبسّم بود. خیلی کم عصبانی میشد.روحیهای ظلم ستیز و حق طلب داشت. روز به روز بر معنویتش افزوده میگشت.وی در سپاه، بسیار سریع رشد کرد. چه از نظر معنوی و چه از نظر ارتقاء پست ومقام. ابتدا در تدارکات، رانندهی معاون گروهان و سپس به عنوان مسؤولحفاظت اطّلاعات و فرمانده گردان در خط مقدّم، حاضر میشد. در عملیاتمختلف جزو اولین نیروهایی بود که به خط میرفت. وی در بسیاری از عملیاتچون فتحالمبین رمضان، آزاد سازی خرمشهر، والفجر و کربلای یک حضور فعالداشت. نیرویی مخلص و با شهامت بود. همیشه این آیات را زمزمه میکرد: «فاذکرونی اذکرکم واشکرولی و لاتکفرون. یا ایّهاالّذین آمنوا استعینوا بالصّبروالصّلاة انّ اللّه معالصّابرین. ولا تقولوا لمن یقتل فی سبیلاللّه امواتا بل احیاءولکن لا تشعرون» میگفت: برای مردان خدا حیف است که در بستر بمیرند. عشق به شهادت اورا یار صمیمی جبهه ساخته بود. چند بار در عملیات زخمی شد، اما هرگز صداینالهاش را کسی نشنید. آخرین روزهای حیاتش، روحیهی عجیبی پیدا کرده بود.گوشهای مینشست، مدام ذکر میگفت و با خدا راز و نیاز میکرد. مرغ جانشاسارت در دنیا را نمیپسندید. راه پرواز را شناخته بود. تاب ماندن ناشت. بایدجسم خسته را با روح یکی میکرد. در قنوت نمازش، دائماً زمزمه میکرد: «اللهمارزقنی توفیق الشّهادة فی سبیلک». در خلوت انسش، جبهه بر خاک گرم صحرامیسایید و در سجدههای طولانی با خدا رازها میگفت و از فراق مینالید. آنقدردست بر دعا برداشت و در آرزوی شهادت گریست تا خداوند او را برای خودبرگزید. حاج نائب میخواست سر در قدم دوست فدا سازد. میگفت میخواهمچون امیرالمؤمنین از ناحیهی سر به شهادت برسم. بالاخره تیر دعایش به هدفاجابت نشست. در مهران و عملیات کربلای یک به شوق دیدار معبود ازلیآرپیجی به دست گرفت و بالای ارتفاع رفت و با ندای یازهرا شلیک کرد وبعثیهای زیادی را به هلاکت رساند. سرانجام در روز سیزدهم تیر 1365 گلولهیسیمینوفی، سجدهگاه نورانیاش را هدف گرفت و پیشانی پاکش را غرق به خونساخت و از ناحیهی سر به شهادت رسید. عاقبت روح پاکش را ملائک تا عرشرحمان تشییع کردند و جسم خونینش را در مزار شهدای درّود نیشابور به خاکسپردند وی زمزمهی جانسوزش در هنگام شهادت این بود که: «الهی بهر قربانی به درگاهت سرآوردمنه تنها سر برایت بلکه از سر بهتر آوردم» منبع: کتاب دلبران اسمانی (زندگی چند تن از سرداران شهید نیشابور |